باران

ساخت وبلاگ
حرف یه دوست

دلم می خواد خاطره ی امروزم رو جار بزنم

ساعت حدود پنج و نیم بود

چشم و که باز کردم دیدم پسرکوچولوم هم چشمش و باز کرد

بلند شدم

گفت کجا

گفتم یه کاری دارم

گفت چی کار

گفتم می خوام نماز بخونم

گفت منم می خوام نماز بخونم

کنارم ایستاد

مثل من دولا و راست شد

بعد نماز گفت چرا تند تند خوندی بابایی 

بعد نشست روی پام

بهش گفتم باباجون میای باهم دعا کنیم

با همون زبون بچگیش که دل می بره از آدم گفت چه دعایی 

گفتم دعا کنیم آقامون بیاد

دعا کنیم بارون بیاد

با زبون شیرینش گفت

خدا جون آقامون بیاد

خدا جون بارون بیاد

الهی امین

بعد حاضر شدم و از خونه زدم بیرون

تو حال خودم بودم که دیدم 

از آسمونی که خشکِ خشک بود

داره قطره قطره استجابت می باره

دلم گرفت

گفتم خدایا به معصومین بچه های شهر بهمون رحم کن

+ تاريخ چهارشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۶ساعت 9:23 نويسنده سلام |

مهدی جان...
ما را در سایت مهدی جان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mahdi-jana بازدید : 47 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 18:50